یه وقتایی دلم می خواد چشام و ببندم و وقتی باز کردم ببینم ۵ سال دیگه هست یا حتی ۱۰ سال دیگه ولی وقتی فکرش و می کنم که شاید دیدم هنوز اینجام وحشت همه وجودم و می گیره.
پای نصیحت کردن که میشه مگه آدم می تونه بس کنه ولی مرد می خوام که یک دهم نصایحی که به دیگران می کنه رو خودش عملی کنه! ( خوب زنا عمل می کنن)
نمی دونم امروز که قرار ببینمت چی پیش می آد. هر چی که باشه فکر نمیکنم میمون باشه.
خدای من چرا همیشه عمر روزهای دلخوشی کوتاهه و شبای ناامیدا دراز.
سالگرد فوتش یکی از شب جمعه های آذر بود هشت سال پیش شایدم امروز سالگردش هست. پیر زن مسن سالم و خوش اخلاق و خوشگلی بود. امروز صبح بعد اذان درست همون ساعتهایی که ما رو ترک کرد خوایش رو دیدم تو خونه خودش پیش عمو و پسر عموم خوابیده بود بعد از مشاجره ای که با عموم داشتم بهم گفت ببخشمشون. دیگه بیدار شدم. دلم براش تنگ شده.
پ ن: عموم بعد مدتها همینطوری زنگ زده بود موبایلم احوال پرسی.