خیلی وقت بود اینجا ننوشته بودم. حالا هم قصد ادامه ندارم. فقط چند روز پیش یادم افتاد یه بار تو یکی از پستهام اینجا نوشته بودم دلم می خواد چشم رو ببندم و باز کنم ببینم ۵ سال دیگه هست ولی بلافاصله می ترسم ۵سال بعد هم تو همین موقعیت باشم. خواستم بگم که خوشحالم که قبل ۵ سال تغییرات اساسی تو زندگیم اتفاق افتاد.
همین
چقدر احمقم من چرا تا حالا فکر می کردم نبایید کسی رو دوست داشته باشی و براش ایثار کنی؟ این از خودگذشتگی نه از سر وظیفه که از سر عشق بوده.
اگر شما هم از سر تقصیر این کوته فکرها که به خودشون اجازه می دن دربارت حرف بزنن بگذری من نخواهم گذشت.
قصد نداشتم دیگه اینجا بنویسم چون با نوشتن سر نمی آد. ولی وقتی این شعر رو بعد کلی فشار آوردن به مغزم - یادم نیست چنذم ذبستان خوندیمش- پیدا کردم اینجا نوشتم تا دفعه بعد زود پیداش کنم.
دشمن دانا بلندت می کند زمینت می زند نادان دوست
دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود
یکی از مشکلات مامانم اینه که من حرف نمی زنم و معلوم نیست توی این مغزم چی می گذره.
یکی از مشکلات منم اینه که نمی تونم درد دل کنم و حرفام و بدون سانسور بزنم حتی تو دنیای مجازی!
سال دوم راهنمایی که بودم یه دختر تازه واردی اومد کلاسمون که زیاد توضیحات واضحی در مورد خانوادش نمی داد برای ما هم مهم نبود یعنی اصلا کنجکاو هم نبودیم خوب یه چیزایی بود که خوشش نمی اومد بقیه بدونن و مخفی می کرد. یه دوست دیگه هم داشتیم که خیلی دختر سرزنده با اعتماد بنفس بالا و از یه طبقه مرفه بود. برعکس این دختر تازه وارد خیلی راحت از گذشته خانوادش صحبت می کرد چنان با افتخار صحبت می کرد که پدرم قبلا یه خانم دیگه داشت از اون هم یه دختر داره بعد توی کارخونه پدرم چشش آسیب می بینه خانمش طلاق می گیره این میره پیوند قرنیه می کنه و بعد با مادر من ازدواج می کنه انگار اینکه پدر آدم یه خانم دیگه داشته باشه جزئ یکی از مباهات هست و عجب مرد بزرگی هست این بابا. و معمولا هم از زن بابای سابقش صحبت می کرد. خلاصه این مساله باعث شده بود اونهایی که زن بابا ندارن دچار سرخوردگی بشن. اون موقع بود که این دختر تازه وارد هم شروع کرد به راحت صحبت کردن از پدرش که از مادرش جدا شده بود رفته بود با یه خانم دیگه ازدواج کرده بود اینها هم با مادربزرگش بودن ولی بعد پدرش با خانم دوم هم متارکه می کنه و زن و بچه اش رو برمی گردونه خونش و اینها هم برا همین اومدن تو این مدرسه. این طوری با تعریف این قضیه اونم جزئ کسایی می شد که زن بابا داشته و می تونسته سربلند باشه.
این داستان رو در پاسخ به این پست زهرا نوشتم چون قضیه اش مفصل بود دیگه تو بخش نظراتش ننوشتم. قصدم از این مطلب هم نه صرفا تعریف خاطره بلکه بیان این مطلب بود که ارزشها و ضد ارزشها چه جوری توی جامعه جا می افته یا جای هم رو میگیرن. خوب همیشه یه عده هستن که از اعتماد بنفس بالایی برخوردارن و بقیه رو وادار به تبعیت ازخودشون می کنن. عده زیادی هم توانایی ایستادگی در برابر این افراد رو ندارن. وقتی عده اول یه چیزهایی رو به غلط یا درست ارزش یا ضد ارزش می کنن بقیه خودشون رو با استانداردهای اونا انطباق میدن و یا سعی در تظاهر به داشتن این ارزشها میکنن. ما نمی تونیم از همه توقع داشته باشیم که شخصیت لیدر داشته باشن. ولی می تونیم از کسایی که از چنین موهبتی برخوردارن انتظار داشته باشیم در القا ارزشها به اطرافیانشون دقت بیشتری داشته باشن و مسائل کاذب رو جایگزین ارزشهای واقعی نکنن. تا بقیه رو وادار به چنین واکنشهایی که زهرا به اونا اشاره کرده نکنن.
می گن انسان به امید زنده است. ولی بعضی وقتها این امید هست که آدم رو فلج می کنه. انتظار رویدادی که دوست داری اتفاق بیافته و احتمال رخ دادنش صفر نیست مانع میشه پاشی و یه فکر اساسی بکنی. چشم به راه بودن بودن بد تر از قطع امید است اینو کسایی که گمشده ای دارن بهتر متوجه میشن مثل خانواده مفقودالاثرهای جنگ. واقعا میشه به همچین کسی گفت فکر کن عزیزیت مرده؟!
نمی دونم مورد من شاید بیشتر شبیه کسایی هست که ۵تومن گذاشتن تو حساب قرض الحسنه منتظرن ۱۰۰ میلیون تومن براشون جایزه در بیاد برا همین دست به کاری نمی زنن به امید این پول قلمبه. خوب اینم یه جور امید هست و محال هم نیست.
به هر حال امروز صبح وقتی با سردرد همیشگی بیدار شدم فهمیدم که اگه بتونم قطع امید کنم درصد زیادی از مشکلم شاید حل شه.
این چند وقت اخیر اونقدر درب و داغون هستم که نوشتن هم کمکم نمی کنه. تا خواستم از زیر یکی قد راست کنم بدترش سرم اومده. اونروز رادیو یه تصنیفی رو گذاشته بود دقیقا وصف حال من بود حیف که نفهمیدم اسمش چی بود می گفت: «خداوندا یا بسوزانم یا نجاتم ده طاقتم طی شد یا بکش یا حیاتم ده.» بس که هروقت چیزی خوشحالم کرده فورا ازم گرفته شده الان دیگه حتی فکر کردن به ماجراهای خوب هم ناراحتم می کنه. روزهای سختیه خیلی دارم سعی می کنم کارم به دوا درمان نکشه.
کاش زودتر یه روزهایی برسه که خوندن این پست برام بی معنی بشه.