ته خط

همیشه آخر خط ..............

ته خط

همیشه آخر خط ..............

روزهای تاریک

بازم دلم گرفته. طبق معمول.

کاش یه اتفاق خوب می افتاد.

هیچ چیزی بدتر از استیصال نیست. آهنگ زندگی هم که کاملا یکنواخت شده. با وجودی که یه ماه هم نمیشه از سفر برگشتم احساس خستگی و دلزدگی همه وجودم رو گرفته. تعطیلات عیدم داره می رسه کلی کار عقب افتاده دارم که نگه داشتم برا این دوهفته . البته مطمئنم روز ۱۳ بدر دوباره خواهم نوشت این دو هفته به بطالت گذشت و کاری نکردم.

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

شیطان

چند شب پیش تو خواب شیطانو می دیدم جزئیاتش یادم نیست ولی وقتی بیدار شدم عرق سردی رو تنم نشسته بود. الان که کارهای امروزم و مرور می کردم تا یه چیزی از لابلاش در بیارم بنویسم یاد خوابم افتادم. و پشیمون شدم چیزی در این مورد بنویسم.

جمعه

بالاخره این دوست ما هم رفت ل رو میگم آشنایی ما باهاش از طریق خاله ام بود با هم هم اتاق بودن تو خوابگاه. لیسانسش که تموم شد برا فوق رفت انگلیس از اونجام که برگشت اومد دانشگاه اینجا خالم که ازدواج کرد رفت اینجا دیگه به جز ما کسی رو نداشت. و بالاخره اونم رفت سه شنبه هفته بعد هم پروازش به انگلیسه میره تا با شوهر انگلیسیش زندگی جدیدی رو شروع کنه. شخصیت جالبی بود همیشه عکس چیزهایی رو که می گفت عمل می کرد. اونقدر پشت سر این انگلیسیها می گفت که فکر می کردی یه آدم خوب بینشون پیدا نمی شه آخرسر هم با یک انگلیسیه اصیل ازدواج کرد. البته ما هم کلی بهش خندیدیم.

 واقعا ما به عنوان انسان مختاریم یا اونی که زندگی ما رو شکل می ده جبر هست. هیچ وقت هیچیک از پلانهای زندگیم اونی در نیومده که تصور می کردم خوب یا بد چیزی بوده که اصلا فکرشو نمی کردم. برا همین دیگه چند وقته اصلا فکرم نمی کنم. منتظرم ببینم تقدیر چه می کنه اگه منو بازی داد وارد شم وگرنه خودمو بی خود خسته نکنم. تجربه بدی نیست فقط عیبش تو اینه که بعضی وقتها تقدیر تنبله. لاجرم زندگی آدم یکنواخت میشه.

صحبت از تقدیر شد یاد مطلبی افتادم که چند وقت پیش از رادیو پیام شنیدم.

می گن تو زمان نوشیروان هند خراج گذار ایران بود. یه روز از دادن خراج سر باز میزنن و یه بازی اختراع می کنن می فرستن پیش انوشیروان میگن اگه تونستین نحوه بازیشو اپیدا کنین ما تسلیم ولی اگه نتونستین ما دیگه خراج نمی دیم. این بازی شطرنج بود. اون موقع هم بزرگمهر تو زندان بود دستور می دن اونو میارن اون بازی رو پیدا می کنه سیاهی و سپیدی مهره ها به معنی شب و روز بود و از آنجایی که اونا فقط به اختیار معتقد بودند بازی رو فقط بر اساس منطق تعریف کرده بودند و این تدبیر آدمی بود که پایان اونو تعیین می کرد. بزرگمهر اونو پیدا کرد و اونا رو برد و یه بازی دیگه اختراع کرد در پاسخ فرستاد که همون تخته نرد بود در این بازی تقدیر به اندازه منطق نقش داشت. در نهایت از اونجایی که هندیها به تقدیر معتقد نبودن و اونو ندید گرفته بودن بازی رو باختن.

پس من حق دارم .

همینطوری

هفته گذشته جزئ هفته های پرمشغله بود. اول هفته که با دعوای اساسی با یکی از کارمندام شروع شد. دلم نمی خواست کار به اونجا بکشه ولی سرمشاجره از سر اعتماد به نفس گفت اگه نا راضی هستی معرفیم کن کارگزینی منم استقبال کردم و یکراست رفتم پیش دکتر که دوتا از کارمندارو می خوام اخراج کنم اولش کپ کرد ولی آخر سر منو راضی کرد میانجی گری کنه. یکی از اشکالات من تو مدیریت اینه که زیادی ملاتفت به خرج می ذم هیچوقت تا خالا توبخشون نکردم و بیجا کمکشون کردم نتیجه اش این شده نه تنها اعصاب خودمو خرد می کنن. مراجعه کننده هاشون رو هم بیچاره می کنن بهتر بگم اشکشونو در می آرن. این وسط دلسوزی بیجای من باعث کارشکنی بیشتر اینها شده. واقعا نمی دونم چی کار کنم. بگذریم فعلا اونو فرستادم مرخصی بقیه هم چشمشون بدجوری ترسیده.

 از سه شنبه هم که به لطف خدمات ماشینی سرورمون از کار افتاده. من نمی دونم کجای دنیا روی سرور مهم یه سازمانی ویندوز رجیستر نشده نصب می کنن.

دکتر کلی مبلمان شیک و گرون برا دفترش گرفته. اونوقت یه رنگم به اتاق من نمیزنن.

امروز هم رفتیم به یه عده ورزشکار مدال دادیم. تازه یادم افتاد ۲ سال بیشتر میشه اصلا سالن ورزشی نرفتم کوه رو هم که از وقتی زانوم دوباره ناراحت شده کنار کذاشتم.

این هفته هیچ نتیجه اخلاقی و فلسفی نداشت.  

کاش نفت نداشتیم

بالاخره رفتیم و برگشتیم. گذشته از مسائل حاشیه ای که باعث شد تا اصلا خوش نگذره تجربه جالبی بود. برای اولین بار که وارد کولالامپور میشی شهر تمیز با اتوبانهای بزرگ و برجهای سربه فلک کشیده است. طبیعت مالزی هم که جای خود دارد. اما چیزی که باعث میشه اونجا دلت به حال خودت و کشورت بسوزه یه چیزه دیگس.  یه بابایی می گفت قدیمیترین شهر این کشور قدمتش فقط ۴۰۰ سال هست! و در عرض این ۴۰۰ سال هم ۳ یا ۴ بار اشغال شده. اهالیش مردمان آرامی هستند که با جنگ بیگانه اند توری که وقتی کشتی پرتقالیها رو  که در عرض یک و نیم ساعت این کشور رو اشغال کرده ببینی از تعجب شاخ درمی آری فکر نمی کنم تو اون کشتی بشه ۱۰۰ نفر رو به صورت سر پا جا داد!(موزه اش کردن به مردم هم نشون می دن) و البته استقلالشون رو هم ۵۰ سال پیش با ۳ روز مذاکره بدست آوردن.

با این اوصاف وقتی وارد اونجا میشی همینطوری یاد باغ مظفر می افتی. که چقدر بیخودی به چیزایی که از دست دادیم می نازیم در حالی که سرویس بهداشتی اونا که تا چند سال پیش بالای درخت زندگی می کردن از دانشگاههای ما های تک تر هست. چه برسد به بقیه موارد. هی تو گوش بچه هامون می کنیم ما تمدن ۲۵۰۰ ساله داریم اولین منشور حقوق بشر تو ایران نوشته شده و...

اینجاس که متوجه میشی یه ماهاتیر محمد می ارزه به تمام ذخایر نفتی ما!!!!!!!!!!!!

  

چه روزی!

من اصولا موجود پخمه ای هستم. همیشه تصمیم می گیرم که دیگه سواری نمی دم بازم اجازه می دم تا ازم سواری بگیرم. امروز به خاطر تصمیمات دیشب رییس بزرگ دکتر چنان به هم ریخته بود که وقتی صبح اومد اتاق ما که منو صدا کنه متوجه بقیه افراد اتاق نشد هر کی هم که می دیدش فوری می فهمید اوضاع قمر در عقرب. اون هم مثل همه وقتهایی که مستاصل می شه به من پناه آورده بود که چه خاکی تو سرم بریزم. منهم که حرفهای نگفته زیاد داشتم هر چی این چند وقته تو دلم مونده بود رو بهش زدم اونهم از هر دری که وارد شد نتونست توجیه کنه. ولی چه فایده آخر سر دلم براش سوخت  و چند تا مسکن براش پیچیدم و شیرفهمش کردم که این نسخه حد اکثر تا اردیبهشت کارسازه بقیش مربوط به خودتونه که چه جوری از این فرصت استفاده کنین. من بیشتر ازین نمی تونم کاری برات بکنم. به هر حال چاره ای نداشتم تضعیف اون اقتدار منو کم می کنه.البته این وسط سفر مالزی من هم تبدیل به ماموریت شد. البته قابل توجه اونایی که مالیات میدن ماموریت واقعی یعنی برا کاری می رم نه به صورت سوری که فقط هزینم رو بدن.

کلا امروز پرماجرا بود پرده از خیانت یکی از دوستان قدیمی و همکار فعلی برداشته شد. با وجود ناراحتی و عصبانیت بقیه من خوشحالم دیگه مجبور نیستم حمایتش کنم هیچ وقت که خیرش نمی رسه منم مجبور بودم کلی بابت حمایت از اون از خودم مایه بذارم و چه آوانسهایی دکتر به خاطر اون از من گرفته بود. حالا خودش بره سر کنه ببینیم چه جوری سر می کنه.   

کابوس

امیدوارم کابوسهای این روزهام در حد کابوس بمونن و هیچ وقت به حقیقت نپیوندد. مسئله جنگ اصلا ولم نمی کنه هر صحنه ای رو که می بینم تو کوچه بازار و خیابون بلافاصله تصور اینکه اگه جنگ شه ممکنه این صحنه به چه شکلی در بیاد میاد تو ذهنم.

خدایا مگه ما چه گناهی کردیم که باید چوب حماقت دیگران رو بخوریم.

جنگ

۱۰-۱۱ ساله بودم که جنگ تموم شد. هنوزم وقتی کابوس می بینم چندتا هواپیما رو می بینم که اومدن دارن بمب باران می کنن. وقتی فکرش و می کنم که هر آن ممکنه دوباره جنگ شه و دوباره به فلاکت کشیده شیم حالم بد میشه. الان هم دارم می رم که سومین لیوان گل گاوزبانم رو بخورم. مطمئنم خیلی از شماهایی که اینو می خونید جنگ رو فقط تو فیلمها دیدید. و وقتی کسی می گه آمریکا عنقریب حمله می کنه خوشحال می شید. ولی من تحمل فقر بیچارگی و فلاکت رو دیگه ندارم.

آخه خدایا این ابلیس حق داشت دیگه به خلق آدم اعتراض کنه. باشعورترینشم یه پول سیاه نمی ارزه چه رسد به احمقها و دیوونه هایی که ادعای جهانداری هم دارن.

جاه طلبی

امروز متوجه شدم بر خلاف آنچه که قبلا فکر می کردم آدم جاه طلبی هستم. امروز وقتی دکتر یه موضوعی رو به من نگفته بود و من از یه جای دیگه متوجه شدم و اون کاملا خشکش زد صحبت به یه جای دیگه کشید. و اون مجبور شد به یکی از مشکلاتش که از حلش عاجز بود اقرار کنه منم یه لبخند حاکی از اون که خیلی مونده رو پای خودت وایستی بهش زدم و اونو براش حل کردم. و چقدر این موضوع برام ایجاد خرسندی نمود. اونجا بود که متوجه شدم خیلی جاه طلبم. چون من نه از سر کمک و دلسوزی این کار رو براش کردم و نه از اینکه گره از کار کسی باز کرده بودم خوشحال بودم. شعف من از این بود که برتریم رو بهش ثابت  کردم. اینکه به من احتیاج داره و وابسته است. این که من از اون تیز ترم و....... حالا که بهش فکر میکنم تردید دارم که چه جوری باید فکر کنم از یه طرف یعنی درستش هم همینه باید از این احساس خودم شرمگین باشم و باید تو نیتم تجدید نظر کنم ولی از طرف دیگه ته دلم هنوز قایمکی از موضوع خوشحاله.

واقعا چقدر میشه آدم خوبی بود؟ 

دندانپزشک

به کوری چشم دوستانی که از خراب شدن دندون من هوشحال بودن باید به عرض برسونم تلاشهای دندانپزشک جونم امروز به نتیجه رسید و دندونمو حفظ کرد. برا اینکه دل بعضیا بیشتر بسوزه: خیلی هم خوشگل شده.نتیجه فلسفی امروز هم این بود که دندونپزشکها هم می تونن نازنین باشن.

چند وقت بود این مامان جون ما به کله اش زده بود که من و همشیره گرامی رو از حلقه یاسین عبور بده و از اونجایی که حلقه یاسین فقط یکشنبه و چهارشنبه اثرگذار هست بالاخره دیروز ما رو ۷ بار از این حلقه گذروند. نتیجه اش هم این بود که مجبور شدم تا ۸ شب سرکار بمونم و از کله صبح تا بوق شب دعوا کنم. واقعا روز بدی بود. ولی امروز بجاش اثر کرد و دکتر از سر محبت و منت کشی امروز اصرار داشت من به جای مرخصی برا مالزی رفتن ماموریت بگیرم.منم اصلا به روی خودم نیاوردم که از پیشنهادش بدم نیومد.

پ.ن. عزیزانی که مالیات می دن یه وقت فکر نکنن با پول اونا میرم. منظورش ماموریت بدون حقوق بود که اگه یه وقت مردم ورثه ام بی بهره نمونن.